به نام خدای مهدی عج





مادر شهید معماریان: پسرم شب اعزام به من گفت:  بابا خوابید بیا چیزی به تو بگویم.رفتم پیشش گفتم کارت چیه مامان؟ گفت مامان ساکم رو میخواهم امشب تو ببندی.

گفتم یعنی چی من ببندم؟ گفت این آخرین اعزامی هست که میروم ؛ چون دیگه برنمیگردم.گفتم مامان زبونتو گاز بگیر ، ان شا الله میری و  برمیگیردی.
گفت نه دیگه ، برنمیگردم.
صبح اومدم پشتش آب بپاشم دیدم دلم باهاش داره میره گفتم مالی که در راه خدا دادم نباید دلم دنبالش بره ، دادم همسایه کاسه اب رو پاشید پشت سرش

رسید که سر کوچه به تیر چراغ برق تکیه زد و گفت مامان قد و بالام رو خوب ببین دیگه تا قیامت من رو نخواهی دید.

به نقل از حاج حسین یکتا
صوت: http://yon.ir/modafea

شهید محمد معماریان، از زبان مادرش
http://www.hawzah.net/fa/Magazine/View/5737/6613/76510

#حاج_حسین_یکتا #حسین_یکتا #راوی_جبهه_جنگ #شهید_معماریان #مادر_شهید #بدرقه_شهید #خداحافظی #آب_پاشیدن_پشت_شهید #سک_جبهه #بستن #قیامت #نخواهی_دید #کوچه

http://www.afsaran.ir/link/1179369
http://mehrdadz.blog.ir/post/314
http://hadinet.ir/view/post:8325862


مادر شهید معماریان: پسرم شب اعزام به من گفت: مامان  ساکم رو میخواهم امشب تو ببندی گفتم چرا؟؟؟ گفت این آخرین اعزامی هست که میروم؛چون دیگه برنمیگردم.گفتم مامان زبون تو گاز بگیر. ان شا الله  میری و بر میگیردی.گفت نه دیگه برنمیگردم! صبح هنگام رفتن رسید که سر کوچه به تیر چراغ برق تکیه زد و گفت مامان قد و بالام رو خوب ببین دیگه تا قیامت من رو نخواهی دید!!!





مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها